صبح شده بود بیدار شدم که نماز صبح بخونم ، رفتم چادرنمازم رو بردارم دیدم نرجس خوابیده . همراه مادرش مهمونمون بودن . نرجس هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و نماز خوندن بهش واجب نبود .
نمازم رو که خوندم چشمم به نرجس افتاد که بیدار شده بود یعنی مادرش بیدارش کرده بود برای نماز خوندن!
انتظار داشتم نق بزنه یا بد اخلاقی کنه ولی اروم بلند شدو رفت وضو گرفت .
می خواستم برم تو اتاقم ولی وقتی نرجس ایستاد به نماز خوندن ناخوداگاه محو صورت کوچیک خواب الودی شدم که زیر لب با خدا حرف می زد .
چقدر تو اون چادر سفید گلدار زیباتر شده بود .
خوش به حال خدا .